متن و اهنگ عاشقانه عاشقانه ها |
|||||||||||||||||
![]() فردا اگر از راه نمی آمد من تا ابد کنار تو می ماندم من تا ابد ترانه ی عشقم را در آفتاب عشق تو می خواندم در پشت شیشه های اتاق تو آن شب نگاه سرد سیاهی داشت دالان دیدگان تو در ظلمت گویی به عمق روح تو راهی داشت لغزیده بود در مه آیینه تصویر ما شکسته و بی آهنگ موی تو رنگ ساقه ی گندم بود موهای من ، خمیده و قیری رنگ رازی درون سینه ی من می سوخت می خواستم که با تو سخن گوید اما صدایم از گره کوته بود در سایه ، بوته ، هیچ نمی روید ز آنجا نگاه خسته ی من پر زد آشفته گرد پیکر من چرخید در چار چوب قاب طلایی رنگ چشم مسیح بر غم من می خندید دیدم اتاق درهم و مغشوش است در پای من کتاب تو افتاده سنجاق های گیسوی من آنجاست بر روی تخت خواب تو افتاده از خانه ی بلوری ماهیها دیگر صدای آب نمی آید فکر چه بود گربه ی پیر تو کاو را به دیده خواب نمی آمد
![]() گاهی گمان نمیکنی و میشود گاهی نمیشود که نمیشود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه بنام تو میشود گاهی گدای گدایی و بخت نیست گاهی تمام شهر گدای تو میشود گاهی نفس به تیزی شمشیر میشو از هر چه زندگیست دلت سیر میشود کاری ندارم که کجایی و چه میکنی بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 11:45 :: نويسنده : حمید
![]()
![]() از شادی در پوست خود نمی گنجم پاییز آمده " پاییز آمده و من را از این انتظار تلخ نجات داد . از شادی در پوست خود نمیگنجم تبلور عشق و زندگی آمده و با آمدنش و با آمدنش تازگی ، شادابی ، شور عشق را به ارمغان آورده . زیبایی آن تحسین برانگیز است . زرد ، نارنجی سطح کوچه و خیابان را فرش میکند . بوی تازگی آن را با یک نفس عمیق میبلعم و نشاطی عمیق سراسر وجودم را پر میکند . نسیم خنکی با سیلی ملایمی پوستم را نوازش میکند . و من قدم زنان در کوچه های خاطراتم با آن درختان سر به فلک کشیده و کهنسال ، و نوای موسیقی باران روحم را به آرامش می رسانم . وقتی به غروب آن نگاه می کنم تمام قشنگترین خاطراتم را در دفتر مغزم ورق می زنم و از دیدن آنها لذت می برم و وجودم سرشار از نشاط و شادی می شود . چقدر این لحظات را دوست دارم و حاضر نیستم آن را با هیچ چیز عوض کنم .
![]() دیگر هیچ کس مرا نمی خواند دیگر صدای آرام او نمی آید دیگر در سکوت لحظه ها و در انبوه سایه ها سایه ی عشق به من لبخند نمی زند آه ... آه ، بر این قلب افسرده و رنج دیده چگونه شد سرنوشتم در بازی زندگی کسالت آور ؟؟؟!!! در لحظه های نا معلوم در ثانیه های مشکوکی که قابل اعتماد نیستند و هر آن به ما دروغ می گویند و آرامش را در چشم بر هم زدنی ،طوفانی خشمگین می سازد من خسته ام خسته از این سرنوشت شاید اینگونه بودن من هم دروغی باشد از دروغ های ثانیه ها چه دلگیرم و چه تنها کجاست سایه ی عشقم ؟ که روح بی جان مرا جلا بخشد کجاست دستی که با گرمایش وجود یخ زده ی مرا التیام دهد ؟ مرا رها کنید رها کنید از این بیهودگی و نا امیدی مرا رها کنید ، از این همه تنهایی ... دل نوشته ای از سپیده خواهر مهربونم
دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 11:45 :: نويسنده : حمید
![]() تیغم بزن خونی نمیاد از دست تو که بردی از یاد هرچی خوبی کردم برات دستم نمک نداشت ای داد تیغم بزن خونی نمیاد چجوری شد که بردی از یاد هر چی داشتم واست گذاشتم دستم نمک نداشت ای داد تو اومدی دل بردی و دل سوختی تو بی وفا بودن به من آموختی اما سینه هنوز به عشقت چاکه دلم برای دیدنت هلاکه تو رفتی و این آبرو تموم شد زخم زبون از آشنا شروع شد دل دیونه ی غریب ما هم امیدش به این زندگی تموم شد دردم یکی دوتا نمیشه دلم از تو جدا نمیشه تو بی وفا بودی که رفتی گفتی خداحافظ همیشه صدات کردم تو گوش نکردی به گریه اعتنا نکردی تو چشم تو بهتر ز من بود اما چه اشتباهی کردی
عشق ایستادن زیر باران و خیس شدن با هم نیست عشق آنست که یکی چتری باشد برای دیگری و او هرگز نداند که چرا خیس نشد...
دلتنگی......
من بودم و تو و یک عالمه حرف… و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!!! کاش بودی و می فهمیدی وقت دلتنگی یک آه چقدر وزن دارد…
نظر یادتون نره.. دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:, :: 9:51 :: نويسنده : حمید
|
![]()
Alternative content |